alt text
احسان شریعتی
فیلسوف ایرانی

همین حالا با من تماس بگیرید



شبکه‌های اجتماعی

بستن
20 بهمن 1399
ثبت دیدگاه

"درد وطن" احسان شریعتی در گفتگو با مجله‌ی کرگدن

به‌عنوان سوال مقدماتی، لطفا بفرمایید این "درد وطن" چیست که عموم روشنفکران ایرانی به آن مبتلا هستند؟ آیا این درد وطن اختصاص به ایران دارد یا روشنکران اروپایی و عرب و آسیایی هم با آن آشنا هستند؟ آیا این درد وطن را هم مثل خیلی چیزهای دیگر از دیگران وام گرفته‌ایم؟

این موضوع به‌طور کلی به دوره‌ی مدرن برمی‌گردد. متاخر است. خیلی سریع و اجمالی بخواهم بگویم مربوط به دورانی است که مفهوم «دولت-ملت» شکل گرفت، یعنی از قرن هفده به اینسو پس از پایان جنگ‌های مذهبی و پیمان وستفالی، و با شکل‌بندی حکومت‌هایی با «سیادت‌» مستقل و  ملت‌های جدید در اروپا و از قرن هجدهم ناسیونالیسم‌ها سربرمی‌آورند.

درد وطن

ناسیونالیسم‌ ایدئولوژی‌ای است که بر بستر این زمینه و مناسبات هویت‌های قومی مدرن می‌روید. و در نهایت در قرن بیستم با وقوع جنگ‌های جهانی  -که به‌نوعی نتیجه‌ی ناسیونالیسم‌های افراطی قومی و امپریالیستی بودند- این تضادها ابعاد جهانی و سراسر ارضی یافتند. پس از دو جنگ‌ جهانی، نژادپرستی یا راسیسم و اشکال افراطی-شووینیستی ناسیونالیسم در خود اروپا به‌شکل اساسی‌تری زیرسوال رفت . ناسیونالیسم طبیعی و مثبت در موقعیت سلبی، در برابر نفی هویت و کرامت ملی، پدیدار می‌شود وگرنه ابتدا به ساکن و ایجابی نوعی خودمحوری است که میتواند گاه به اقتدارگرایی و توسعه‌طلبی و تمامخواهی بیانجامد. پس ناسیونالیسم وقتی شکل مثبت می‌گیرد که به‌تعبیر دکتر شریعتی، تهاجم خارجی یا نفی ملتی مطرح باشد. مثلا در مواقع اشغال کشور ملت‌ به خود می‌آید و با ستایش از هویت و فرهنگ و تاریخ خویش روحیه‌ی دفاعی خود را بالا می‌برد و زمینه‌ی اتحاد را فراهم می‌آورد. در غیر این‌صورت ناسیونالیسم بلندپروازانه به نوعی اگوسنتریسم یا خودمحوری‌ و قوم‌محوری متوهم و کاذب تبدیل می‌شود. برای مللی که برای استقلال‌خواهی در برابر استعمار قیام کردند، ناسیونالیسم نیروی محرکه بود و قدرت ملی را افزایش می‌داد.عموم انقلاب‌هایی که علیه استعمار در شرق و در جنوب برپاشد، عموما آمیخته با ملی‌گرایی بودند. تشکیل جبهه‌های ملی آزادی‌بخش در قرن بیستم وامدار این گونه ناسیونالیسم مثبت بود. در قرن بیستم عموم روشنفکران از استقلال‌خواهی ملت‌ها دفاع کردند و این‌گونه می‌توانستند هویت و اعتماد به نفس خویش را بدست آورند. کشورهای مستقل و متعاقب آن پیمان‌های منطقه‌ای و بیرون آمدن از زیر سلطه‌ی امپریالیسم تا زمان جنبش غیرمتعهدها، که تماما رنگ و بوی ملی‌گرایانه داشتند. اصلا «جنبش غیرمتعهدها» حاصل ناسیونالیسم کشورهای موسوم به جهان‌سوم سابق بود؛ ملت‌هایی که از دست استعمار خلاص شده بودند و با حفظ هویت ملی توانسته بودند با با دیگران متحد شوند. ملی‌گرایی منطقی و مثبت در ایران هم همزمان با جنبش ضداستعماری و ضداستبدادی رشد یافت. یکی از زمینه‌های ملی‌گرایی دوره‌ی مشروطه مقابله با سلطه‌گری بریتانیا و روسیه بود که فکر تشکیل دولت-ملت به همین مفهوم مدرنش را موجب شد. ایده‌ی مشروطه دو عامل اصلی داشت یا از دو منبع نشات گرفت. یکی منبع ملی و مردمیِ از درون؛ که ملتی می‌خواهد در مقابل استعمار بایستد و نیاز به خودباوری دارد و باید هویت‌ ملی و فرهنگی خود را بشناسد و بر آن تکیه کند، دیگری منبع بیرونی که همان پیشرفت دنیا و دوران مدرن غربی بود و توجه همه اندیشمندان و متفکران را به خود جلب کرده بود.  ما از چشم غربی‌ها  توانستیم به خودمان نگاه کنیم. درکی که در دوره جدید از خود داشتیم  محصول درکی بود که غربی‌ها به عبارتی مستشرقین از ما داشتند و به خودمان منتقل کردند. کار اصلی روشنفکران هم در عهد مشروطه و پس از آن همین بود که آن درک غربی‌ها را از شرق و از ایران برای ما ترجمه کنند و ذهنیت ما را به آن نزدیک کنند. نقش فرانسه را هم نباید دست کم گرفت. از آنجایی که روشنفکران ما گرایش فرانکوفیلی دارند بیش از دیگران تحتتاثیر زبان و فرهنگ فرانسه بوده‌اند. هنوز هم این سنت فرانسوی قابل مشاهده و پیگیری است. اما به غیر از پاریس مناطق دیگر اروپا نیز روی وشنفکری ما تاثیر گذاشته‌اند. آلمان را هم نباید دست‌کم بگیریم. مثلا آنچه در حلقه موسوم به حلقه برلین افتاد همین بود که روشنفکران ایرانی توانستند از نگاه مستشرقین به ایران نگاه کنند. ناسیونالیسمی که ارانی در جوانی آن را نمایندگی می‌کرد دقیقا همان چیزی بود که آلمانی‌ها آن را شکل داده بودند. ما می‌دانیم که ناسیونالیسم در آلمان چه ارزش و قدرتی داشت. تقی ارانی هم که در ابتدا ناسیونالیست بود و متاثر از گفتمان «حلقه‌ی برلینی‌ها». در آلمان هم ناسیونالیسم مطرح بود هم اورینتالیسم در ابعاد مختلف پی گرفته می‌شد(هانس هاینریش شدر). شناخت آلمانی‌ها از شرق آمیخته با تصورات نژادی و قوم‌محور بود و طبیعی بود که این تصورات به افکار و اندیشه‌های روشنفکران ایرانی سرایت کند و ناسیونالیسمشان را با آن‌گونه تصورات نژادی همراه سازد. مفهوم «نژاد» (راس) هنوز در آن زمان به‌طور جدی مطرح بود و به‌خصوص با تاکیدی که آلمانی‌ها در مباحث زبانشناسی و خانواده‌ زبان‌های هندواروپایی می‌کردند قوم آریایی ارزش و اهمیت فوق‌العاده‌ای پیدا می‌کرد. امروز می‌دانیم که غالب آن تصورات نژادی توهمی بیش نبوده اما چیزهایی که مثلا «گوبینو» گزارش می‌داد نه فقط بر ذهنیت غربی‌ها تاثیر می‌گذاشت بلکه شرقی‌ها را هم متاثر می‌کرد. بحث منشاء قوم آریایی در اروپا و آلمان مطرح بود و هم به موازاتش در ایران. در اینجا اتفاقا خوب است که ما به گزارش‌های مستشرقین آن روزگار توجه کنیم و متعاقب آن نگاه نازی‌ها را هم به شرق، بخصوص ایران و اسلام و ایران دوران باستان و تاریخ هخامنشیان و... مطالعه کنیم. ما چیز زیادی از دوره هخامنشی نمی‌دانستیم، در منابع متداولمان کسی از آنها گزارش نکرده بود در شاهنامه نیز فردوسی حرفی از کورش و داریوش نزده بود. مقبره کورش را نیز به اسم 'تخت مادر سلیمان' شناخته شده بود. اما این مستشرقین بودند که چشم ما را به دوره هخامنشی باز کردند و باعث بالارفتن اعتماد به نفس ملی ما شدند و حرف از دوره شکوه و عظمت تمدن ایرانی زدند. هنوز هم می‌شود رگه‌هایی از آموزه‌ی مستشرقین گذشته را در اندیشمندان و شرقشناسان امروز آلمان و اروپا دنبال کرد. می‌خواهم بگویم که منشاء ایدئولوژی ناسیونالیستی آریایی‌گرا یا هندواروپایی از کجا آمد ایرانی‌ها تصور جدیدشان را از تاریخ و هویت ملی از کجا اخذ کردند. در واقع ما برای مبارزه با استعمار به این اعتماد به نفس و به این تمایلات ناسیونالیستی نیاز مبرم داشتیم. بدون وطن‌گرایی نمی‌توانستیم مشروطه را به نتیجه برسانیم و با روس و انگلیس دربیفتیم. اینها هم جزو زمینه‌های تاریخی و اجتماعی و سیاسی شکل‌گیری دولت ملت شد. اما طبیعی است که افراط‌-و-تفریط به هر پدیده‌ای راه یابد. رفته‌رفته آریایی گرایی آمیخته شد با عرب‌ستیزی و یا میهن‌پرستی مترادف شد با نفی و تحقیر سایر اقوام. میهن‌پرستی در شکل مثبتش منجر به استقلال‌خواهی و استعمارستیزی می‌شود و در شکل منفی‌اش به تمایلات نژادپرستانه و خودبرتربینی می‌انجامد (اگوسانتریسم یا خودمرکزپنداری). به سوال شما بخواهم برگردم ریشه‌های دردوطن به همین چیزهایی که بر شمردم برمی‌گردد. بخواهم حرفم را جمع‌بندی کنم باید بگویم که هنگامی که ملتی مورد تهاجم قومی یا فرهنگی قرار بگیرند، طبیعی است که نوعی هویت‌گرایی و مقاومت فرهنگی به وجود می‌آید. این رفتار مشروع است به دلیل اینکه ملت‌ها می‌خواهند از خود دفاع کنند و در برابر تهاجم بایستند. برای همین نیاز دارند به بازتعریف و تحکیم هویت فرهنگی و ملی خود در شاخه‌های زبان، هنر ، دین و شیوه زیست و معاش و رشد اقتصادی و تاریخی. زمانی هم که این هویت فرهنگی تخفیف شود یا به زیر سیطره‌ی دیگری برود جنبش‌های ملی و قومی و دینی پیدار می‌شود. یکی از نمونه‌های تاریخی آن جنبش شعوبیه است که در مقابل خلافت و سیادت عربی ایجاد شد و ایرانی‌ها را نسبت به هویت تاریخی‌شان توجه داد. 

* به‌نظر می‌رسد، تاریخ هم گواهی می‌دهد که ملی‌گرایی ما عجین با ناکامی‌های مکرر بوده ست. بحث روانشناسی نمی‌کنم اما درد وطن با یاس و افسردگی و اندوه هم‌خانوداه است.
بله. در مواقعی به صورت بیماری درمی‌آید و حتی در جاهایی منجر به عجب جمعی و خودستایی گروهی و تحقیر دیگری می‌شود.
* منظورم چیز دیگری بود. در اشعار شاعران و در نوشته روشنفکران،‌درد وطن به‌صورت افسردگی ظهور و بروز پیدا می‌کند. گویی فرد وطن‌پرست متوجه ناکامی محتوم خود شده و می‌داند که راه به جایی نمی‌برد. درد وطن زخمی است که روشنفکر از خوب شدنش نگران است...
بله، این هم به افراط-و-تفریط برمی‌گردد. جزو خصوصیات فرهنگی ما یکی همین است گاهی از این طرف بام و گاهی از آن طرف بام می‌افتیم.  گاهی زیاده از حد به گذشته و تاریخ و فرهنگ خود مفتخریم و گاه یکسره آن‌ هویت را نفی می‌کنیم. چون فرهنگ روشنفکری به‌طورکلی فرهنگ «انتقادی» است، در بین روشنفکران این حالت دوگانه وجود دارد. هم در حالت احساساتی افراطی گاه حسرت و نوستالژی و بهای زیاد دادن به گذشته مشهود است و هم ایدئولوژی نفی رادیکال گذشته و سنت. و به‌واقع، ضمن نفی گذشته امروزمان را نفی می‌کنیم.

* با توجه به تغییر شیوه و روش غربی‌ها در میانه قرن بیستم چرا ایده‌های "جهان وطنی" چندان در ایران پا نگرفت و هواخواه نیافت؟
اتفاقا جهان‌وطنی به‌معنای چپ مفهوم، از هنگامی که ادبیات و فرهنگ مارکسیستی وارد فضای فکری ما شد طرفدارانی پیدا کرد. بعضی از چپ‌ها از زمان سلطان‌زاده تا زمان 53 نفر غالبا بر این باور بودند که جهانِ کار، خود یک وطن مستقل است در مقابل وطن‌های محلی (چنان‌که مارکس به سنت رواقی می‌گفت: «من شهروند جهانم»-نوعی کیهان‌شهری و کاسموپولیتسم). در بین مسلمان‌ها هم گرایشی «پان‌اسلامیست‌« یا معتقد به وطن اسلام بودند که وطن‌های محلی در برابرش کم اهمیت می‌شود. فراخوان سیدجمال ظاهرا زمانی از این جنس بود و می‌گفت اسلام از تعلقات قومی و ملی و نژادی فراتر می‌رود. هرچند پیامش همزمان موجب برپایی جنبش‌های ملی ضداستعماری در کشورهای مسلمان هم شد.

* دکتر شریعتی را هم می‌توان قائل به وطن اسلام دانست؟ بخصوص با توجه به اینکه بحث امت در تفکر او پررنگ است و جای ملت را تنگ کرده.
شریعتی نیز هر دو جنبه را در نسبت هماهنگ با هم داشت. شریعتی هم ملی‌گراست چون قائل به سبک فرهنگی و تاریخی ملی است، هم قائل به مشترکات فرهنگی منطقه‌ای با ملت‌های مسلمان. به این معنا که معتقد بود ملل مسلمان و ملل مقیم منطقه‌ی خاورمیانه و آسیا و شرق و..، در نوعی حوزه‌ی فرهنگی می‌توانند مشترکا و با هم و بنابه مصالح و منافع مشترک لااقل در مقابل استعمار بایستند. بحثی که او در تضاد بین صفویه و عثمانی مطرح می‌کند به این نتیجه می‌رسد که سود این تنش به جیب استعمار می‌ریخت. برخی ممکن است در اینجا فکر کنند که شریعتی امت‌گرا بود، اما نه. «امت» در نگاه او به جامعه‌ی اعتقادی (ایدئولوژیک) به‌معنای ناقد سنت فرهنگی اطلاق می‌شود و نه مسلمان بودن موروثی و میراث‌داران فرهنگ مذهبی سنتی.

* آیا امت‌گرایی در تقابل با ملت‌گرایی نیست؟
نه، چون در تعریفی که شریعتی از هویت ملی به‌مثابه‌ی واقعیت وجودی و سبک و روح و دائقه‌ی فرهنگی دارد که در آنجا که از "تعارف" یا ارج‌شناسی ملت‌ها و اقوام بحث می‌کند (در مجموعه‌ی آثار 27، بازشناسی) با اشاره به آیه‌ی « إنا خلقناكم من ذكر وأنثى وجعلناكم شعوبا وقبائل لِتَعَارَفُوا» ارج و شناسایی (تعارف) میان هویت‌های ملی و قومی (شعوب و قبائل) را اصل راهنما می‌داند. بحث تعارف اشاره‌اش به لتعارفوا است. اتفاقا نهضت ملی ایرانیان «شعوبیه» هم نام خود را از این آیه برگرفت و در برابر سیادت عربی اظهار وجود کرد و گفت خداوند تنوع خلق‌ها (شعوب) را به‌رسمیت شناخته. نه عرب بودن یا فارس بودن نشانه ارزش و اعتبار است و نه سفید و سیاه بودن شانه نقص و عیب. به‌تعبیر قرآن اینها هیچ‌کدام فی‌نفسه ارزشی ندارند و از نظر اخلاقی تفضل و تفوقی بر دیگران ندارند، در نزد خداوند هم ارزش افراد به تقوای آنها برمی‌گردد. «أَكْرَمَكُمْ عِندَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ» یعنی آن کسی که خویشتن‌بان و خدا‌ترس‌تر است، نزد خدا شایسته‌تر (اکرم) است. یعنی نفس تفاوت‌های فرهنگی و قومی را خداوند به‌رسمیت شناخته. نزد شریعتی یک نوع سنخ‌شناسی یا تیپولوژی فرهنگی-ملی داریم که طبیعی و مشروع تلقی می‌شود و به‌شکل متناقض‌نمایی به‌عکس موجب غنای عمومی و برقراری گفت‌وگو و دیالوگ و  تعاطی افکار می‌شود، همه اینها هم به اصل تعارف برمی‌گردد. یعنی ارج‌شناسی یا به‌رسمیت‌شناسی تفاوت‌های ملی و فرهنگی، از این حیث شریعتی قایل به فرهنگ ملی ایرانی از نظر سیاسی است و در مقابله با استعمار هم استقلال‌گرا و از چهره‌های مطالعات «پسااستعماری» است(مانند امه سزر و فرانتز فانون و آلبر ممی و ادوارد سعید و..). اما در عین حال، به‌هیچ وجه «هویت‌گرا» به معنای خاص نژادی-قومی یا فرقه‌ای-مذهبی نیست. می‌توان گفت که در نزد شریعتی تناسبی و تعادلی بین این دو ساحت وجود دارد. ولی به‌طور کلی نزد برخی از روشنفکران دیگر  این بحث‌ها را داریم که گروهی این گروهی آن پسندند. 

*وقوع انقلاب اسلامی و تاکید انقلاب بر امت و جهان اسلام، آیا باعث نشد که ایده‌های انترناسیونالیستی در ایران کمرنگ شوند یا از بین بروند؟ یعنی به‌دلیل عکس‌العملی که روشنفکران نسبت به دیسکورس غالب نشان دادند، اصلا دیگر جهان‌وطنی بخصوص در دهه 60 از بین رفت یا فوق‌العاده کمرنگ شد. 
بله، چون احساس می‌شد که توسط حاکمیت بر نوعی «امت‌«گرایی و اصالت «جهان اسلام» تاکید شود و طبیعی بود که در مقابلش مقاومت صورت بگیرد. اما واقعیت این بود که اگر بخواهیم از منظر امت اسلامی نگاه کنیم، خود نظام و انقلاب هم آمیخته به یک نوع ملی‌گرایی بود؛ به عبارت دقیق‌تر نظام ساسی بعد از انقلاب هم مذهبی بود و هم ایران محور. شما اگر سیاست‌های خارجی جمهوری اسلامی را تعقیب کنید این نوع از ملی‌گرایی سیاسی را به‌وضوح در آن می‌بینید.  یعنی منافع ملی‌اش ارجحیت دارد تا همبستگی با جهان اسلام. مثلا در انقلاب‌های بین‌المللی این‌طور نیست که جمهوری اسلامی هواره طرف مسلمان‌ها را بگیرد، بل‌که به منافع سیاسی خود و موقعیت ژئوپولیتیکش نگاه می‌کند و برآورد می‌کند که کدام به او نزدیک‌تر است یا برایش سودمندتر. در دولت صفویه هم شما این نوع ملی‌گرایی را می‌بینید. درست است که صفویه هم یک امپراطوری بود اما صفوی‌گرایی در روایت خاصی که از اسلام شیعی داشت خواسته یا ناخواسته امت‌گرایی را نفی می‌کرد. عثمانی‌ها هم همینطور بودند. هم روی عنصر قومیت ترکی تاکید می‌کردند هم روی اسلام سنی. این مفهوم «امپراطوری» (imperium، فرماندهی و سلطه‌ی مطلقه، جانشین شاهنشاهی، «وحدت کثرت» دولت‌ها و ملت‌ها) بسیار مهم است که عموما درک درست علمی از آن نداریم. همیشه باید توجه کنیم که در تاریخ ایران و اسلام، رژیم‌های حاکم از زمان شاهنشاهی‌های باستان تا زمان خلافت‌ها، نوعی از انواع امپراطوری بوده‌اند. فرق امپراطوری با دولت-ملت جدید در این است که امپراطوری ترکیبی است از ملیت‌های مختلف. یعنی اتحادی است از تضادها و تنوع‌های ملی. هنگامی که ما از ایران باستان صحبت می‌کنیم، نباید از یاد ببریم که از یک امپراطوری حرف می‌زنیم. ما به‌لحاظ تاریخی همیشه در یک امپراطوری زیسته‌ایم و در نوعی تنوع قومی-ملی نفس کشیده‌ایم. درحالی‌که در دوره‌ی جدید این حالت نژاد محوری یا ملت محوری مانع از پذیرش تکثر می‌شود. این دیدگاه  غربی جدید نسبت به ناسیونالیسم گاه به ادیان و کشورهای دیگر منتقل شد و در آنجا ایدئولوژی‌هایی را تولید کرد که رنگ و بوی نژادی و خودبرتربینی و نفی و تخفیف و تحقیر دیگری را داشت. مثلا ما در طول تاریخ با چیزی به نام یهودستیزی روبرو نبوده‌ایم. در جامعه‌ی اسلامی بسیاری از وزرا، ‌دانشمندان، ‌افراد ذی‌نفوذ و تجار عالی‌رتبه یهودی یا مسیحی بوده‌اند و ریاستشان هم هیچ مشکلی نداشته. در دوره‌ی جدید و در اروپا بود که یهودی ستیزی براه افتاد. نه تنها یهودی‌ستیزی راه افتاد بلکه رسما خود را بالاتر و بهتر و شایسته‌تر از دیگران دیدند و دست به نفی و طرد و تحقیر دیگران زدند. این تمایلات نژادپرستانه در افریقا یا بعضی کشورهای جهان سوم تبدیل به ایدئولوژی‌ها و رفتارهای خطرناکی شد که مثلا در افریقا و در رواندا قبایل هوتو، قوم دیگر ‌توتسی‌ها را سلاخی و نسل‌کشی کرد و..؛ و از این منظر نژادپرستی جدید در ایران، جداسازی فارس و ترک و عرب و..، همان مفهوم وارداتی راسیسم دوران مدرن است. ما در گذشته اصلا چنین بحثی نداشته‌ایم. «نژاد» در شاهنامه اصلا به این معنا نیست. بلکه فردوسی آن را به یعنی تخمه و تبار و بزرگی و گوهر (در برابر هنر اکتسابی) بکار برده و نه به‌معنای بیولوژیک و فیزیولوژیک مفهوم. بنابراین وقتی از ایران صحبت می‌کنیم، باید تاکید کنیم که همیشه در آن از نظر قومی گوناگونی و تکثر وجود داشته. اعراب یا ترک‌ها یا فارس‌ها یا هندوها در مناطق مختلف زیر لوای امپراطوری زندگی می‌کرده‌اند که از زمانی به‌صورت فرهنگی یا سیاسی با هم ترکیب ‌شدند و اتحادیه‌هایی ‌ساختند به گونه‌ای که مثلا از نظر فرهنگی ما حضور عنصر ایرانی را در ترکیه‌ی عثمانی یا در سرزمین هند و در فرهنگ رسمی‌شان می‌بینیم یا به‌عکس. مثلا در خراسان که اصلا زبان فارسی در آنجا به وجود آمده، ترک‌زبان داریم؛ یعنی در خراسان مناطق و ادبا و شاعران را با فرهنگ ترکی داریم. بنابراین از نظر نژادی، فرهنگی، قومی و زبانی ترکیب به‌وجود آمده و ما همیشه با امپراطوری‌های متنوعی سروکار داشته‌ایم نه با دولت-ملت های مبتنی بر یک زبان یا نژاد و قوم با فرهنگ و زبان خالص. 

* کمی به‌سمت فضای سیاسی برویم و انضمامی‌تر بحث کنیم. معمولا تعریفی که روشنفکرها از وطن و کشور دارند، یک چیز است و تعریفی که حکومت از کشور دارد، چیز دیگری است. گاهی اوقات این دو با هم در تعارض است. یعنی روشنفکرها دقیقا از ایرانی سخن می‌گویند که حکومت آن را نفی می‌کند. وبالعکس. به طوری که مجال گفت‌وگو میان حاکمیت و نخبگان روشنفکر روز به روز تنگ‌تر شده. چه باید کرد تا بتوانیم زمینه‌های این گفت‌وگو را فراهم آوریم؟ 
بله، این به دلیل شکاف دولت و ملت است که مسبوق به سابقه است و همیشه هم وجود داشته. این همان چیزی است که غربی‌ها به آن «استبداد شرقی»(ویتفوگل) و شیوه‌ی تولید آسیایی(مارکس) و..، می‌نامند که موجب می‌شود ملت شکاف بیشتری با نظام حاکم احساس کند. این شکاف البته جهانشمول است  و اختصاص به ما ندارد و حتی در نظام‌های «دموکراتیک» هم این شکاف کم و بیش وجود دارد. چیزی که الان در فرانسه (مثل جلیقه‌زردها) یا آمریکا (اشعال کاپیتول) می‌بینیم که گاه این تظاهرات‌ها یا شورش‌ها به خیابان و عرصه‌ی عمومی کشیده می‌شود گواه همین شکاف است. چرا مردم به خیابان می‌آیند؟ به دلیل اینکه دولت و مجلس در حتی نظام نمایندگی نمی‌تواند بدرستی آنها را نمایندگی کند. حرف جلیقه‌زردها همین است که چون نمی‌توانند در پارلمان حرفشان را بزنند به خیابان می‌آیند و فریاد می‌کشند. یعنی نظام آنها را نمایندگی نمی‌کند. هم از نظر سبک زندگی و هم از نظر منافع و مصالح عمومی و فردی، دولت یک طرف می‌رود، مردم فقیر یا قشر متوسط طرف دیگر. در واقع به خاطر همین افتراق جامعه احساس می‌کند که باید به‌صورت «مستقیم» به خیابان بیاید تا نظرش را ابراز کند. حال به‌شکل افراطی هم آن‌را در همین جریان حمله طرفداران رئیس‌جمهور به کنگره نمایندگان مردم در آمریکا می‌بینیم. در هر کشوری که تا کنون بوده‌ام دیده‌ام که به طور کلی همواره تفاوتی بین گرایش ملت و گفتمان نظام مشهود بوده است. در کشورهایی مثل ما که مسبوق به سابقه استبداد دیرینه و نهادینه هم هست، این شکاف بیشتر بوده و هرچه تبلیغات رسمی بیان می‌کرده مردم عکس آن عمل می‌کرده‌اند. مثلا در زمان شاه می‌بینیم که به‌خلاف ارزش‌های حاکمان، در جامعه‌ی مدنی ساده‌زیستی، معنویت، مذهب و.. ارزش پیدا می‌کند. چیزی که امروز عکس آن را شاهدیم. تبلیغات رسمی از مستضعفین دفاع می‌کند، اما جامعه دنبال چیزهای دیگری است مغایر با موعظه و تبلیغات است. مثل اتومبیل گرانقیمت یا خانه لوکس و لباس شیک و ..، ارزش می‌شود که این افتراق نشانگر شکافی است که بین مردم و حاکمیت وجود دارد. البته در حالاتی مثل جنگ یا تهدید بین‌المللی که کلیت کشور را در معرض خطر قرار می‌گیرد، شکاف کمتر میشود. مثلا در زمان جنگ ایران و عراق بخصوص در ابتدا همه برآن شدند تا با تهدید خارجی مقابله کنند. اتفاقی که در بهار عربی افتاد این بود که مردم و حاکیمت چنان از هم دور افتادند که نتوانستند برای حفظ کشور اجماع و اتفاق نظر ملی پیدا کنند. خود همین زنگ خطری است که بدانیم چگونه یک‌باره همه چیز فرومی‌پاشد. سوریه، لیبی، یمن... دیگر در اینجاها تحقق اهداف آزادی و دموکراسی و عدالت در شرایط فروپاشی و ویرانی سراسری و ناامنی عمومی ناممکن می‌شود. بنابراین یک احساس پارادوکسیکال و متنقاض‌نما به‌وجود می‌آید که از سویی احساس می‌کنیم که نظام علیرغم شعارهایی که مي‌دهد، ملت را نمایندگی نمی‌کند یا نماینده‌ی مشروع یا لایقی نیست و خوب مدیریت نمی‌کند و از سوی دیگر وضع خطرناکی پیدا می‌شود که به دشمن خارجی فرصت تاخت‌وتاز می‌دهد. یادتان هست آن تعبیر شاعرانه که "کاوه ای پیدا نخواهد شد، امید! کاشکی اسکندری پیدا شود"؟ حکایت الآن شده که عده‌ای طرفدار ترامپ شده ‌بودند. و این فوق‌العاده قابل تامل است. طوفان بوشی و ترامپیستی که اگر بیاید نه به آزادی کار دارد و نه به دموکراسی بلکه می‌زند و همه‌چیز را نابود می‌کند. اما در این میان گرایش دیگری هم در بین روشنفکران وجود دارد که می گوید ما نمی‌خواهیم به استقلال، تمامیت ارضی و مصالح ملی‌مان خدشه وارد شود ولی می‌خواهیم که سیاست‌های کلی «اصلاح ساختاری» شود و زمینه‌ی گفت‌وگوی ملی فراهم آید و نفع و مصلحت ملت و کشور در همه‌ی امور در نظر گرفته شود. اینجا بحث‌های انتقادی با گرایش اصلاحی اهمیت فوق‌العاده پیدا می‌کند که حکومت نیز نمیتواند و نمی‌باید همچنان نسبت به آنها بی‌اعتنا بماند. و باید شرایطی فراهم آید که روشنفکران و گروه‌های مختلف اجتماعی بتوانند در تصمیم‌سازی‌های کشور مشارکت کنند و راه هرگونه اصلاح را مسدود و در بن‌بست کامل تشخیص ندهند. 
* اتفاقی که الان در جمهوری‌اسلامی به‌طور خاص افتاده، این است که علاوه بر روشنفکران، طبقات مختلفی از مردم احساس می‌کنند که هیچ نماینده‌ای در حاکمیت ندارد و حرفشان شنیده نمی‌شود.
در سنت فرهنگی ما معمولا به سه سبک با اصحاب قدرت می‌شود مقابله و معامله کرد؛ یکی سنت اخلاقی است که «نصیحت» می‌کنیم به این امید که در میان حاکمان گوش شنوایی باز باشد و بشنود. سنت مرآت‌الملوکی اندرزنامه‌ها. اینجاست که ما به حاکمان نصیحت می‌کنیم تا زمینه‌های همدلی و اصلاح امور را فراهم آورند و به‌اصطلاح ابتدای انقلاب «وحدت کلمه» حکمفرما شود. در وضعیت استثنایی جهان امروز و کشور نیز نیازمند آن نوعی همرایی ملی و منطقه‌ای هستیم. این مجموعه اندرزهای اخلاقی است که گفته می‌شودکه فی‌المثل چگونه باید با مخالفان برخورد کرد یا چگونه باید مصالح ملی را دنبال کرد و در کل چه نوع سیاست‌هایی به‌خصوص در زمینه حقوقی باید در نظام قضا اعمال شود تا عدالت حقوقی ایجاد شود. و در این تنوع فرهنگی و جنگ ارزش‌ها چگونه باید از ارزش‌های ملی و اخلاقی‌مان دفاع کنیم  که جاذب باشد و پس نزند. این فرهنگ مذهبی سنتی موجود و مسلط واقعا برای ما که عقاید مذهبی و ایمان مذهبی داریم، نه تنها چندان چنگی به دل نمی‌زند که دافعه می‌آفریند زیرا صرفا به مجموعه‌ای از آیین و مناسک‌های عاطفی و صوری بی‌محتوا تنزل پیدا کرده. مثلا در همین ایام فاطمیه ما چه شناختی از نقش شخصیت حضرت زهرا (س) که آن‌همه در تاریخ مهم بوده که حتی سلسله‌هایی به نام فاطمیون برآمده، پیدا کرده‌ایم؟ اصلا خود شخص فاطمه خارج از همه مناسباتی که با پدر و همسر و فرزندانش دارد، به تعبیر دکتر شریعتی یک سوژه مستقل قابل مطالعه است و این نقش زنی در تاریخ اسلام که معادل با مریم در مسیحیت است. محققینی مثل ماسینیون روی نقش و شخصیت او کار ‌کرده‌اند اما اینها در این تبلیغات و مناسک مذهبی رایج و رسمی اصلا مطرح نیست بلکه فقط مقادیر زیادی هیجانات و عواطف در مناسک و آیین‌ها برانگیخته می‌شود که فاقد محتوای مؤثر و درخور است... این از نصیحت الملوک. اما در سنتی که جلوتر به آن اشاره کردم علاوه بر اندرز سنت دیگری هم داریم که سنت فقهی است و می‌توانیم از آن استفاده کنیم. یعنی بحث فقهی کنیم و بگوییم که ما به نوعی اجتهاد و بازبینی در زمینه‌ی شریعت و فقه نیاز داریم چون می‌دانیم که ماهیت حکومت فقهی است پس راه اصلاحش هم از آن می‌گذرد. نظیر همان تلاش‌های مصلحانه‌ی امثال مرحوم فیرحی که البته اگر پی گرفته شود زمینه‌های اصلاح بسیاری از امور سیاسی و اقتصادی و فرهنگی را فراهم می‌آورد. یعنی اصولا انقلاب چه نوع نظامی را وعده می‌داد و چه فاصله‌ای با آن داریم. علاوه بر حوزه‌ی دینی در سپهر فکری-فرهنگی و روشنفکری جدید با عقلانیت انتقادی-اجتماعی می‌توانیم مباحث توسعه‌ی مردمسالارانه را تعقیب و این بحث را در جامعه مطرح کنیم که به چه نوع طرح توسعه‌ی موزون و پایدار، آزاد و عادلانه‌ای نیاز داریم که منجر به رفع تبعیض‌ها و فقر و فلاکت و بحران‌های معیشتی و اجتماعی و سیاسی-حقوقی شود. در زمینه فرهنگی و سیاسی هم باید بدانیم که چه بدیلی می‌خواهیم که بتواند دگر اندیشان و منتقدان را تحمل کند. و تمامی اینها با هم دیگر بحث نصیحت اخلاقی و اصلاح‌گری فقهی نیست، بلکه بحث از بازسازی نظام‌مند ساختاری است. چرا که خطری که پس از انقلاب پیش آمد این بود که در مقابل تهدیدهای بنیان‌افکن خارحی و داخلی، این گرایش به‌تدریج رشد کرد که گویی می‌بایست سنت‌ها و ساختارهای سابق تجدیدتولید شوند. سنتی که همیشه بوده؛ سنت سلطنت‌ها، سنت‌ خلافت‌ها و «سیاست» به‌معنای سنتی تنبیه و جزای استبدادی... درواقع در پساپشت جنبه فرهنگی و سنتی، نفس مناسبات قدرت و ثروت است که موضوعیت دارد و باید مورد بازنگری قرار گیرد. در واقع به‌تدریج نظامی از منظر ثروت و توزیع و تولید آن استقرار می‌یابد که ناعادلانه است و نتایج و بحران‌های آن را می‌بینیم. همین بحث‌های حال حاضر کشور درمورد بورس که تبدیل به قمارخانه‌ای شده که زندگی انسان‌ها در آن بالا و پایین می‌شود، نشانی از همین بی‌ثباتی و بی‌رویگی نوعی از سرمایه‌سالاری وحشی است. بحث فقط تحریم‌ها نیست؛ کوبا هم از زمان تاسیس تا کنون در تحریم بوده اما نظام کوبا مدیریت و مقاومت کرده است. در کشور ما اما اصلا معلوم نیست نظام اقتصادی‌ چه سیستمی است که حتی زیر فشار تحریم، پول‌ها آزادانه وارد و خارج می‌شود و در کشورهای دیگر خرید و فروش صورت می‌گیرد و گویی هیچ‌گونه ضابطه و نظارتی در کار نیست. به اقتصاد اشاره می‌کنیم زیرا در زمینه‌ی اقتصادی روشن و راحت‌تر می‌توان بحث کرد اما به تبع، در زمینه‌ی سیاسی و عقیدتی هم باید باب بحث و مجادله را باز کنیم... در مجموع ما باید در همه ابعاد و زمینه‌هایک تجدیدنظر و تعریف اساسی انجام دهیم و این کار صورت نمی‌گیرد مگر با خطاب و متکی به نیروی جوان سالم تازه‌ای که اولا خود کاسب فاسد نشده نباشد و بعد این‌که افکار نو و به‌روزی داشته باشد و افراط و تفریط‌ها را در مفاهیم و تعاریف و رویکردهای واکنشی را به ذهن و رفتار خود راه ندهد. زیرا خطری که امروز در جامعه وجود دارد این است که واکنش‌گری در صفوف ملت و منتقدین و روشنفکران به حد و شکلی غیراصولی بروز پیدا کند که نقض‌غرض شود و زمینه‌ساز بازتولید وضع و نظم گذشته و همیشگی شود و به تعبیری «همه چیز زیر-و-رو شود تا هیچ چیز تغییر نکند»! (در اصل "اگر می‌خواهیم همه‌چیز همان‌گونه بماند، همه‌چیز باید تغییر یابد."-رمان «یوزپلنگ»)

 



فرم ارسال دیدگاه